آدمی غــــرورش را دوست داره،

خیلی زیاد دوست داره

شاید بیشتر از همه داشته هایش ...

اگه کسی  بخاطر تو....غرورش را زیر پا میگذاره

شک نکن خیلی دوستت داره

این رو بفهم آدمــــــــیزاد !!

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

خدا جوون

از ما که گذشت

ولی خداوکیلی یه فکری به حال این شاهکار آفرینشت " آدم " بکن

و در تصمیمی که گرفتی تجدید نظر کن

حالا دیگه این ابلیسه  که داره درس می گیره از آدمیزاد

برای دلجوویی از ابلیس هیچ وقت دیر نیست !!!

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

حالا پس از سالهــــا یک رنگی

دارم سعی می کنم همرنگ جماعت شم

آهای جماعت !!!

میشه بگین دقیقا چه رنگی هستین !!!؟؟؟؟؟

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

گاهی دلــــم میخواد همه بغض هام از نگام خونده بشن ...

اما یه نگاه گنگ تحویل میگیرم

یا جمله نامیدکننده ای مثل : چیـــــزی شده !!!؟

اونجاست که بغضم را با لیــوان آبی توام با سکوت سرمی کشم

و با لبخندی سرد میگم :

نه ، هیچی .....

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

خدایا !!

به کدامین گنــــاه از بهشت آغوشت رانده شدم ؟

من که حتی وسوسه چیدن سیب نداشتم !!!

به کدامین گناه !؟

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

آدم هم که باشی

بعضی ها "هـــوا " برشان می دارد که

"حــــــوا " هستند !!!!

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

                                                 

گـاهــﮯ نـدانـسـتـﮧ از یــک نـفـر بـتـﮯ درســت مــیـکـنـﮯ

آنــقـدر بـزرگ کـﮧ از دســت ابـراهـیـم نـیـز کــارـﮯ بـر نـمـﮯ آیـد

 

 

 بیتوته



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

حتی برایش لالایی بخوانم،

 بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود! درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |
 

حوا دستش را بر بازوان آدم فشار داد و او را به سمت خود کشید و در گوشش به نجوا گفت: بیا برویم..بیا ..زیاد دور نیست...و آدم خود را در چشمهای حوا رها کرد و گفت آخر..آخر.. میترسم.. افسون در چشمهای روشن حوا جاری شد و ترس ارام آرام جایش را بزرگوارانه به خلسه جادویی چشمان حوا بخشید و آدم را با خودش برد به دور دست ها... . آنجا که باد مثل دخترکی شیطان در دامن بلند و چین چین از لابلای موهای حوا رد میشد و آدم میبلعید اینهمه بوی مست کننده در فضا را.. حوا چنان در باد زیبا و وحشی می نمود که آدم عاشق همین دست نیافتنی بودن حوا بود و جسارتش...جسارتش در خیره نگاه کردن به چشم های آدم وقتی آغوشش را میخواست...وقتی حرکت نرم سرانگشتانش را بر گردن تمنا میکرد.

 

اما در گوشه ای شیطان دست هایش را در جیبش فرو کرده بود و از پشت درخت با لبخند این عاشقانه ها را نگاه میکرد.چقدر حوا دوست داشتنی میشد وقتی همه زنانگی اش را برای از هم پاشاندن آدم بکار میبرد.چقدر آدم معصوم و پاک بود...چقدر بی الایش عاشق شد و چقدر ساده به حوا دل بست.

 

 

صدای خنده های حوا همه بهشت را پر کرده بود.فرشته ها با چشم های پرسشگر به هم نگاه میکردند و کم کم ته دلشان از اینکه حوا اینهمه هنر داشت در فریفتن آدم یک حس مرموز جان میگرفت.موهای زیبای حوا موج میخورد و تاب اندام نازک و سپیدش دل آدم را با خود میبرد به دالان های آخر بهشت..قرارگاه همیشگی اشان. آدم با خودش گفت : چقدر این زن معصوم و پاک است و به ارامی دستش را بر بازوهای عریان حوا گذاشت. اصلا از روزی که حوا را دیده بود جنس دیگری شده بود...همه چیز جنس دیگری شده بودو بهشت هم رنگ دیگری شده بود.

 

 

چقدر از خاطره روزهای تنهایی و نشستنش کنار آبشار بهشت فرار میکرد.

روزهایی که زانوهایش را بغل میکرد و ترانه ای در ذهنش مدام تکرار میشد.

ترانه ای که پایان هر بیتش تکرار حوا بود وبلاخره روزی که

 حوا

از پشت درختی خرامان خرامان بیرون آمد و در نهر شیر تن سپیدش را به رخ خلوت بهشت کشید

نفس های آدم از دیدن اینهمه زیبایی و افسونگری در سینه حبس شد..

ادم

فقط حوا را دید و ندید شیطان در گوشه ای دستانش را در جیبش فرو برده

و تکیه بر درخت با چشمهای ریز شده و دقیق به همه این لحظه هایی که بر آندو میگذشت

خیره خیره نگاه میکرد.

 

کم کم پچ پچ فرشته ها بیشتر و بیشتر شد. دیدن آدم که هر روز مشت مشت گل های بهشت را پر پر میکرد تا پای حوا ناخواسته خراشیده نشود...دیدن آدم که تا دیروز فرشته ها تعظیمش میکردند و امروز حلقه سنگین عشق حوا زانوهایش را خم کرده بود..و دیدن اینهمه سرگشتگی و شوریدگی و ناز ونیاز این دو باعث بزرگ تر شدن لبخندهای شیطان میشد.آدم نمیدانست چرا از این فرشته که شیطان صدایش میکردند هیچ وقت خوشش نمی آید .چیزی ته دلش فرو میریخت هر بار شیطان ارام از کنارشان رد میشد و وانمود میکرد نمی بیندشان...شیطان نه حرفی میزد و نه چهره اش چیزی برای گفتن داشت و آدم بدش می آمد وقتی حوا با چشم هایش تا جایی که میتوانست شیطان را دنبال میکرد ولبهایش را به هم فشار میداد و با افسونگری رو به آدم میگفت از غرورش خوشم می اید آدم...از این غرور خوشم می اید... چیزی ته دل آدم فرو میریخت و دست های حوا را میکشید و میردش به سمتی دیگر و حوا هنوز رو به عقب به شیطان که دست هایش را در جیب کرده بود و بی اعتنا به او به راه خود میرفت نگاه میکرد...

قلب حوا آنچنان در سینه میکوبید که هر آن ممکن بود فرشته ای در آن اطراف به حضور مرموزش در پشت درخت پی ببرد.برگهای دامنش را مرتب کرد و نگین بین موهایش را با دست در جای خود محکم کرد و گفت پس چرا نمیاید؟ چقدر دیر کرد! خدا کند آدم زیر سایه درخت تا نیم ساعت دیگر همانطور کودکانه و به رویای آغوش او بخوابد و این فرشته های مزاحم با نگاه های پر سوالشان کمی دست از سر او بردارند...آه صدای قدم هایش را میشنوم..طوری راه میرود انگار هیچ چیز در این بهشت برای او جای سوال ندارد...چقدر عاشق دست هایش هستم وقتی در جیب هایش ارام میگیرند و نگاه سردش..

 

چقدر نگاه سردش را دوست دارم...آمد..آمد.. حوا سریع پشتش را به سمت شیطان کرد و با موهای بلند و چین و شکن دارش بازی کرد...عطر افسونگر حوا در فضا پیچید و باد مثل دخترکی شیطان با دامن بلند چین چین خودش را به حوا رساند و بویش را با خود برد تا در چهار گوشه بهشت پراکنده کند. شیطان با چشمهای سرد و نافذ خود به حوا نگاه کرد...به موهایش ..گردنش ...انحنای خوش خم کمرش و به پاهایش که هنوزبوی گل هایی که آدم رویشان میریخت را میداد. کمی رو به جلو خم شد و آرام لبهایش را جلو آورد. حوا مسخ شده حتی توان حرکت هم نداشت.سر شیطان جلوتر آمد آنقدر جلو که فاصله لبهایش با حوا به ضخامت یک برگ گل رسید .لبخندی زد و به ارامی سرش را عقب برد و به حوا گفت میخواهم آنچنان خرابش کنی که خداوندگار هم نتواند دوباره بسازد تکه هایش را...من تحمل این موجود مزاحم را دیگر ندارم و با چشم هایش به درختی در دور دست نگاه کرد.. حوا رد نگاهش را گرفت ..چقدر قرمزی اشان از دور پیدا بود... و جمله آخر شیطان کافی بود تا رویای شب های پر ستاره حوا کامل شود : مال من میشوی حوا...مال من....

 

0

0

0

روزها گذشت...روزهای سخت بر بهشت...دیگر صدای خنده های حوا نمی آمد...دیگر دست های کودکانه آدم گلی را برای حوا نمیچید و کسی نفهمید چه شد که خداوندگار با صورت در هم کشیده به آدم گفت که دیگر نمی خواهد آنجا ببیندشان ..و کسی نفهمید چرا حوا تا آخرین لحظه منتظرانه چشم به درخت ها دوخته بود و ناامیدانه در پی آدم از بهشت بیرون رفت...

و شیطان هنوز دست هایش را در جیب فرو کرده و آرام و خونسرد با لبخند بزرگی بر لب به آدم نگاه میکند ..به این حجم بزرگ غصه...به چشمهایش که دیگر برق کودکانه نداشت و به دست هایش که دیگر تن هیچ حوایی را عاشقانه نوازش نکرد و در پای هیچ حوایی گل های بهشت را پر پر نکرد...

آدم اما زنده ماند...بیشتر از هفت سال هم...خیلی بیشتر...

و حوا...

 

هنوز کسی نمیداند حوا زیر کدامین صورتک فریبنده اش پنهان شده....

هیچ کس نمی داند.

 

 

                                                                     باتشکر از وبلاگ بهار



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 
چقدر این دوست‌داشتن‌های بی‌دلیل
خوب است...
مثل همین باران بی‌سوال
که هی می‌بارد ....
که هی اتفاقا آرام و شمرده
شمرده
می‌بارد....

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

آسان نیست ....

ولی دیرزمانیست که داخل پیله تنهایی خودم هستم

 

آمدم تا شاید

 رها بشم از دردی که می کشم

شاید التیام یابد

 زخم هایی که از نامردمی ها خوردم !!

فضای پیله ام سرد و خاموش است

تنگ و کوچک

و به وسعت آنجایی که تو از حقارت و حسادت برای خودت ساختی نیست !

من خواب دیده ام

طاقت اگر بیاورم

زخم های به یادگار مانده از تو

روزی خوب می شود !!!!

من خواب دیده ام

طاقت بیاورم

بی گمان پروانه می شوم

پروانه ...

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

چه حس غریبی ست

وقتی تمام چشم ها به تو خیره می شوند و تو

حتی یک نگاه هم نمی توانی نثار آنها کنی.

چه حس غریبی ست

که تو به همه لبخند می زنی و

دیگران فقط به تو خیره می شوند....

 

                                            چه حس غریبی ست که تو

 

با همه مهربانی

و همه با تو نا مهربان....

و چه حس غریبی ست که تو تنهاترینی...

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 


 

تصاویر متحرک بسیار زیبا

امیدوارم جذابیت تماشای این تصاویر gif رو از دست ندین !!!

تصاویر متحرک بسیار زیبا

و باز هم تصویر متحرک

امیدوارم بپسندید !

تصاویر متحرک بسیار زیبا

برای دیدن بقیه تصاویر به این آدرس مراجعه کنید

http://www.tasvirnama.ir



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

پشت سرم حرف بود،حدیث شد...

می ترسم آیه نازل کنند !

و بعد از آن ....سوره اش کنند به جعـــل !

و تکفیرم کنند این جماعت نا اهل…!!!

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

تقصير برگ ها نيست ، آدم ها همينند !

نفس می دهی ، لهت می کنند. . .

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

تنهـــــا عده کمی از انسانها

باران

را حس می کنند ...

بقیه فقط خیس می شوند !!

 

http://ahange-del.persianblog.ir/ http://ahange-del.persianblog.ir/

                                           

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

خفقان گــرفته ام .....تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود !!!

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

دلتنگی حس عجیبی است
که گاهی تو را به یادم می اورد
گاهی یعنی همیشه . . .
گاهی یعنی همین حالا . . .

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

دلم تنگ است

دلم اندازه ی حجم قفس تنگ است

صدایم خیس و بارانی است

نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانیست...

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

به سلامتیِ

اونایی که این روزا
نه برای کسی
نه برای عشقی
نه برای جایی
نه برای چیزی
بلکه دلشون برای خودشون تنگ شده،خودِ خودشون.....!

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

خدایا

 امروز از کدام مسیر بروم که به تو ختم شود ؟

 

 

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

لــــــــحظه های ســــکوتم

پـــــر هیاهــــــــــو ترین دقــــایق زندگیم هستند


مــــــملو از آنــــــچـــه


مــــی خواهم بـگویم و دیگر...


نمی گـــــویم...!!! 

حتی به تو

که روزی سنگ صبورم بودی!!

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

گاهي بايد بي رحم بود,

نه بادوست , نه بادشمن,

که باخودت!!

وچه بزرگت ميکند آن سيلي که

خودت

ميخواباني بر صورتت!

 

 

 

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

تمام کودکی ام را
معصومیتم را
بی بهانه خنده هایم را
زلال اشکهایم را
 

و تمام سادگی هایم را
میان گلهای دامنت جا گذاشته ام
مرا دوباره به دامنت پناه ده
مــــــــــادر!! 

 

 

 

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد