به بودن ها دیر عادت کن و به نبودن ها زود ، آدمها نبودن را بهتر بلدند

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

 

برای دیدن بعضی عزیزان

“بلیط” لازم نیست

مرور قصه ی دل کافی ست

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

وقتی دلت میگیره

وقتی اونقدر فشار بهت میاد که نزدیکه ببری


انوقت دلت میخواد با کسی حرف بزنی

 
همان کسی که دوستش داری

امان از روزی که ناملایمات زندگی

سنگ صبورت را در هم بشکنه

خیلی احساس بدی پیدا می کنی...

احساسی که زبان قاصره از گفتنش....

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

گاهي بايد بي رحم بود,

نه بادوست , نه بادشمن,

که باخودت!!

وچه بزرگت ميکند آن سيلي که

خودت

ميخواباني بر صورتت!

 

 

 

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

تمام کودکی ام را
معصومیتم را
بی بهانه خنده هایم را
زلال اشکهایم را
 

و تمام سادگی هایم را
میان گلهای دامنت جا گذاشته ام
مرا دوباره به دامنت پناه ده
مــــــــــادر!! 

 

 

 

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

 

یک کافه دنج و کمی تاریک

میعادگاه قصه مابود !

صدها تلاطم پشت دریای رویایی و آهسته ما بود....

 

آهنگ آنلاین : ویتامین ث - مهدی مقدم



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

قسمت اول

 

روبرویم بنشین !

بی ریا و خالصانه

تنها بیا ...

بدون محافظ !!

رو در رو ...

خودمانی ...مثل روزهایی که در بهشت بودم !

من و تو

بیشتر از هر روزی ، نیاز به تنهایی داریم

در طول این سالها که نبودی ...

هرکسی سنگ تورا به سینه زد !

بیزارم از اینهمه  خدایان دروغین که ساختند ....

 

این بار .....نه کفری در میان است

و

نه کافری که انکارت کند ....

مثل همه مشتریان بی ریای این کافه ...

تاج خدایی ات را کنار بنه

و پالتوی جواهر بافت خدایی ات را نیز

به چوب رختی رنگ و رو  رفته آن گوشه ....

آن طرف ....

کنار پنجره آویزان کن....

 

  و بیا

رو در روی من بنشین

تا تو را...  به فنجانی قهوه دعوت کنم

و به گفتگویی خودمانی

هردو ....

تلخ ...تلخ

به تلخی همین قهوه

بدون شکر !

بد نیست گاهی

طعم تلخ و جانفرسای آنچه را خود

خلق کردی بچشی ...

 

 

 

ا

 ادامه دارد ...

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

بند دلم را به کفش هایت گره زده بودم که هرجا رفتی دلم را با خود ببری
غافل از اینکه تو پابرهنه میروی و بی خبر !

 

 

باورکن خیلی حرف است

وفادار دستی باشی، که حتی یک بار هم لمسشان نکردی.

 

میدونستید چرا خیلی از ما ها تنهاییم ؟
چون حوصله اسباب بازى شدن نداریم …

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

در یک باغ پر از گل و درخت و نور... گل های باغ همگی سفید و سرخ بودند و ساقه های سبزشان از جوی ها سیراب می شد. دخترک گل ها را یک به یک کنار می زد و نزدیک می شد. گاهی پیچکی را دور می زد و گاهی با دستش شاخه درخت اناری را به کنار می راند. موهایش را از پشت بافته بود. به سوی آدممی آمد. قدم به قدم... آدم نگاه می کرد. دختر پاهای برهنه اش را با دقت روی خاک باغ می گذاشت. عاقبت رسید به آدم. به فاصله یک جوی آب کوچک از آدم ایستاد. آدم به چشم های خاکستری حوا نگاه کرد و حوا به چشم های مشکی آدم... لبخند زد. آدم دستش را دراز کرد. حوا دست آدم را گرفت و از روی جوی پرید. لحظه ای بعد دختر در آغوش آدم بود. حوا بدن آدم را بویید. آدم نخستین بوسه بشری را خلق کرد... 

 

 

از دور دست می آیی...

می نشینی کنار من... اینجا دامنه کوه زیباییست.

بهار فرش سبز رنگی زیر پایمان انداخته است.

بقچه را باز کن تا چیزی بخوریم.

چه هوایی است...

خدای من....!!!

نان و پنیر و سبزی معطر کوهی...

تو می خندی... چه زیبا می خندی!

می پرسم : نامت چیست ؟

***

 

 

حــــــــــــــــــوا


تو معنی زندگی می دهی.

حوا یعنی زندگی... زنده... در کنار آدم.

دوستت دارم حوا.

بیا در باغ گشتی بزنیم...
 

 


 

آدم دست حوا را گرفت ودر باغ دویدند.

روی زمین دراز کشیدند.

حرف زدند، خندیدند. شنا کردند...

سراسر باغ مملو از نوری بود که گرمابخش عشق آدم و حوا بود.

حوا نشست روی زمین. دست آدم را هم گرفت و با خود نشاند. دستش را به میان موهای آدم برد. موها را نوازش کرد. آدم دستش را به سمت گردن حوا برد. نوازش کرد. موهای دختر را عقب زد. عاقبت سرش را جلو برد و پیشانی حوا را بوسید...

 

صبح، در میان باغ بهشتی، نوری تلالو می کرد که برگ درختان از بازتاب آن می درخشید. برگ درخت زیتون به رنگی و برگ درخت انگور به رنگ دیگر. گندم ها طلایی رنگ می شد. از همه زیبا تر اما برگ درختان سیب بود و میوه های سرخ رنگ آن. سبز ِ سبز، سرخ ِ سرخ. درخشان و دلفریب...



موسیقی باغ بهشتی همیشه در اوج بود.

پیانو در گوشه باغ قرار داشت.

آنجایی که حد فاصل مزرعه کوچک گندم و باغ انار بود. کنار جوی آب...

فرشته ای پشت پیانو نشسته است و می نوازد.

آهنگی آرام و ساده و دلنشین.

 

فرشتگان کُر می خوانند...

صدایشان در باغ بهشتی طنین افکن است.

آدم و حوا کنار جوی آب نشسته اند.

زن در چشمهای مردش نگاه می کند.... آدم لبخند می زند.

نگاه حوا به میان باغ می گردد.

روی درختان و میوه ها می چرخد و روی درخت سیب می ایستد.

آدم هم نگاه می کند

سیب...

ولی دست زدن به آن درخت ممنوع است!

آدم با ناباوری به صورت حوا نگاه می کند.

چشمان حوا ملتمسانه نگاه می کند. آدم سری تکان می دهد و با اخم سرش را به سمت دیگری برمی گرداند. صدای نواختن پیانو هنوز در باغ به گوش می رسد. گروه فرشتگان همچنان کُر می خوانند. با صدایی غمگین...

غروب می شود...



نور باغ بهشتی کمرنگ شده است. آدم از کنار سبزه ها می گذرد و روی تخته سنگی می نشیند. کمی آن سو تر رهبر ارکستر ایستاده است و نوازندگان را رهبری می کند. صدای موسیقی این بار کمی سنگین است. فرشته ای با صدای آلتو مشغول خواندن است. آدم فکر می کند... رهبر ارکستر در اوج ضرب دادن دستانش را به شدت تکان می دهد. بعضی مواقع چشمش را می بندد و لطافت موسیقی را به نوازندگان منتقل می کند. گاهی اوقات چشمانش گشاد می شود و دستش را با حرارت تکان می دهد. نوازندگان زهی هماهنگ با هم آرشه می کشند. موسیقی کمی حالت سکون به خود می گیرد... فقط صدای ویلن سِل به گوش می رسد ... آن هم خیلی آرام...

حوا در آنسوی باغ است. مردمک چشم های آدم. او را می بیند...آدم نزدیک درخت سیب می شود ... باز هم موسیقی به اوج می رود... صدای خوانندگان کُر دوباره حجم می گیرد. رهبر ارکستر با شدت دستش را تکان می دهد و به عقب و جلو خم می شود... فرشتگان با صلابت می نوازند...

آدم وحشت زده نگاه می کند...

دهانش باز مانده است...

خشکش زده...

دست آدم به سمت سیب سرخ رنگ دراز می شود... سیب را لمس می کند... سیب را از درخت می کند...و به دست حوا می دهد

موسیقی در اوج به ناگاه پایان می پذیرد...

در باغ بهشتی دیگر از نور و موسیقی خبری نیست...

غروب تلخ رنگی است...
نگاه آدم و حوا گره می خورد. بر چهره ها غم سنگینی می کند. زن از میان باغ به سوی مردش بر می گردد. زیبایی ها کم کم از میان باغ رخت بر می بندند. باغ تاریک تر و تاریک تر می شود. حوا سیب را به زمین می اندازد.

میان پاهای برهنه اش. دستش را دور کمر آدم حلقه می کند و می گرید... آدم رویش را بر می گرداند.
 


 

 

بشر پا به نخستین شب زندگی خویش گذاشت.

شبی تاریک ِ تاریک ِ تاریک... و با سیبی سرخ رنگ به بهای از دست دادن باغ بهشتی...


 

 

                                                                        باتشکراز وبلاگ وزین و زیبای بهار



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

من از این‌جا خواهم رفت
و فرقی هم نمی‌کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می‌گریزد
از گم شدن نمی‌ترسد

 

 

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

همیشه ساحل دلت را به خدا بسپار خودش قشنگ ترین قایق را برایت ميفرستد!!!

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

دلتنگی حس عجیبی است
که گاهی تو را به یادم می اورد
گاهی یعنی همیشه . . .
گاهی یعنی همین حالا . . .

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

لــــــــحظه های ســــکوتم

پـــــر هیاهــــــــــو ترین دقــــایق زندگیم هستند


مــــــملو از آنــــــچـــه


مــــی خواهم بـگویم و دیگر...


نمی گـــــویم...!!! 

حتی به تو

که روزی سنگ صبورم بودی!!

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد